!!! عاشیقیزم

عاشق و دوستار همه و همه ام

...  چقدر زیبا بود ! چگونه بگویم بی اندازه زیبا بود . چشمان سیاه و بادامی شکلش با آن رنگ سبز تیره ی شفافش بیننده را به یاد شاهکار یک نقاش نقاشی زیبا و عاشق ٬ نقاشی که روحش همیشه در آسمان های لایتناهی پرواز می کند ٬ نقاش ماهری که تمام زیبایی را از هر لحاظ و از هر حیث در روی او کشیده می انداخت

این نقاشی چیز دیگری داشت که برتری خود را بعنوان بهترین نقاشی نشان می داد و آن نوری بود که از چشمان درشتش بیرون می آمد . نوری گیرا و جذاب که مانند آبشاری از میان مژگان بلند و طویل و سیاه برگشته اش ساطع می شد و جوانان زیبا پسند را که هر روزه اطراف این بت زیبا حلقه می زدند در خود می سوزاند و خاکسترشان می کرد و بجز شبه خودش در ذهن ایشان چیز دیگری باقی نمی گذاشت برای اینکه بی اندازه زیبا بود … 

آن روز هنگامی که برای نخستین بار چشمانم به چشمان گیرایش افتاد مانند آهنربایی مرا به طرف خود کشید ٬ آن هنگام چنان لرزیدم که احساس کردم قلبم ٬ قلبی که تا آن لحظه به خوبی کار می کرد به شدت پاره پاره شده است . احساس کردم که خود را باخته ام و در مقابل زیبایی او خود را گم کرده ام

چشمانم از چشمان سیاه مخمورش که حالت بخصوصی به خود گرفته بود ٬ برداشته نمی شد . نور چشمان او قلبم را می سوزاند . زیبایی چهره ی او مرا منقلب ساخته بود . زیبایی صورت گلگون و پیکری خوش ترکیب اختیار مرا از کف می ربود . آنطوری که خود می دیدم و احساس می کردم قابل بیان نیست و البته این بهتر است زیرا که با بیان زیبایی او و پی به زیبایی خدادادی او بردن موجب می شد شما در دل احساس تمایلی به او بکنید و من در آن صورت دشمن درجه یک شما بشوم و حق هم داشتم ٬ او مرا شیفته و دیوانه ی خود کرده بود . من آرزویی جز وصال و در اختیار داشتن او نداشتم ... 

ولی افسوس که این پیکر زیبا و قابل پرستش را قلبی آهنین و سرد در فشار گذاشته بود . او به یک چیز فکر می کرد و آن هم من نبودم ! خدایا چگونه بگویم باز وقتی فکر میکنم یک نوع حسد ٬ یک نوع رشک ٬ رشکی که دیوانه ها بیشتر ممکن است گرفتار شوند ٬ احساس می کنم . آری کسی را که من بیشتر از جان مانند معبود خویش می پرستیدم دل به دیگری داده بود ! حالا هم که ملاحظه می کنم الهه ی عشق من کس دیگری را دوست داشت ناراحت می شوم چه برسد به روزی که دریافتم معشوق من خود را به رایگان در کف دیگری خواهد گذاشت و تسلیم مرد دیگری خواهد شد . بنابراین فکر کنید  ٬ خوب فکر کنید و خود را به جای من فرض کنید ٬ حق نداشتم ... حق نداشتم که دشمن خود را کسی را که می خواست بر ونوس من ٬ بر الهه ی عشق من ٬ بر بت طناز من ٬ دست یابد و در میان گریه ها و زاری های من ٬ در میان آه و ناله های من که ناشی از شکست بود ٬ او را که سر مستانه می خواست معشوق مرا در بر گیرد ٬ از دل معشوق زیبایم بیرون کنم !؟

پس به من حق بدهید ٬ آری باز می گویم به من حق بدهید که حق داشتم ٬ ولی نمی دانستم مطمئن باشید نمی دانستم . این عذابی که اکنون میکشم برای من بزرگترین درد ها و بزرگترین مجازات هاست . مرا رها کنید و بدانید که روح در هم فشرده ی من پیکر مرا راحت نخواهد گذاشت و دیر یا زود در اثر فشار سهمگین غم و اندوه متلاشی خواهد شد

بیایید و فکر کنید که من چه کرده ام ! به حال من تاسف خواهید خورد و برای من گریه خواهید کرد  ...

اگر ببینید معشوق شما ٬ کسی که می پرستیدیدش و در مقابلش سجده می کردید ٬ در مقابل شما در خون خود می غلطد چه میکنید ؟ آیا این بزرگترین خیانت ها از طرف به ظاهر معشوق و بزرگترین مجازات ها از طرف عدل الهی نمی باشد ...

حتما می گویید چرا او را کشتی ؟ نه دستانی که مدام در اثر فشار عشق او می لرزید هیچ وقت رمق نداشت تا آن پیکر زیبا را در خون بغلطاند . بخدا من او را نکشتم ولی کاش می کشتم زیرا وجدان من ٬ روح من بیش از این در فشارم نمی گذاشت .. .

باور کنید من نمی دانستم ...

من نمی دانستم که او آن کسی را که من دشمن می نامیدم تا به این درجه دوست دارد . من فقط به او گفتم رفیق تو کسی که تو دوست می داری معشوق دیگری دارد و ...

و وای بر من !!!

نوشته شده در 1 / 8 / 1390برچسب:,ساعت 9:7 توسط بشار|


آخرين مطالب
» سلام عزیزان
» گل صداقت
» دنیا
» دیدار
» عشق
» عیب کار
» محرم اسرار بودن قابلیت می خواهد ...
» آسمان آبی
» یلدا
» چه حاصل
» بیچاره عاشیق
» جاده های عشق
» غروب
» و خدا زن را آفرید ...
» بیایید جواب تصدیق دعاهایمان را بفرستیم !!!
» ایام سوگ و ماتم سیدالشهدا تسلیت باد
» صوفی و خرش
» چه چیزی با ارزش تر است ؟
» بنام الله ...
» اول محرم هزار و چهار صد و سی و سه

Design By : Pichak